کربلای یک...

وبلاگ اختصاصی محمد حسین رشیدی (طائف)
کربلای یک...
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۳۰ مطلب با موضوع «دل نوشت :: گرم و مرطوب» ثبت شده است

یکی برنامه نویسه...یکی نسخه نویسه....یکی دیوانه نویس...


پ ن :

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی


چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه‌های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی


دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چو به طره تاب دادی


در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی

ره درد و غصه بستی چه شراب ناب دادی


ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی


همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی


همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی


ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

                  "فیض کاشانی"


+ این غزل فیض داداش دوقولوی غزل فصیح الزمانه...اعلی الله مقامهما الشرفَین.

  • طائف

خدا یا.... این روزا چنان امیدوارم که اگر هزار تیکه مم کنی یدونه از تیکه هام نا امید از آب در نمیاد... 

نکته اینجاست: این تو بودی که تمام حفره های یأسمو با امیدت پر کردی...تو کردی تو کردی... یا مبدل الیأس بالرجاء...


پ ن : اگر زشت نبود میگفتم خدایا این امیدمو نا امید نکن.


  • طائف

گاهی غزلهایی وارد زندگی ات میشوند که یا نباید اعتنایشان کنی یا اگر کردی باید تا آخر عمر مهمانی اش را پذیرا باشی...

قصه از آنجا کلید میخورد که اولین پیمانه را فصیح الزمان رضوانی تعارفت میکند و تو مثل همیشه بازی اش را میخوری...

"همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی"

با همان جرعه اول چنان سرت را گرم میکند و تو چنان نعره ات بلند می شود که ... لا جرعه ی عطش شکن

فصیح الزمان سرخوشانه پیمانه بعدی را دست احساست میدهد و تو بار دیگر بازی اش را می خوری...

"همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی"

میخواستی ننوشی...نوشیدی؟؟ پس نوش جان کن... 

"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"

او تعارفت میکند و تو هم مثل همیشه...حواست نیست سر از کجا در می آوری...داغی نمیدانی...

قصه میرسد به آنجا که فصیح الزمان پیمانه ی دُردی را دست احساست میدهد و تو باز هم.... لاجرعه ی عطش شکن...

اما تا میخواهی سر بکشی ناگهان موسیقی میکده نواخته میشود و دف نوازان و چنگ آوازان سر به سر احساست میگذارند... 

چشمهای بی رمقت را باز میکنی و میبینی در میانِ دف نوازان رقاصه ها عرض اندام میکنند... سرت را بر میگردانی که حساب این می و مستی را از این قبایح الصوَر جدا کنی... ناگهان میبینی چنگ آوازان را که لابلای نیزه داران ایستاده اند... سرت را بالا میبری که آخرین قطرات پیمانه ات از کف نرود ناگهان چیزی را میبینی که نباید ببینی...... لاجرعه ی عطش شکن...قرآنِ بخون نشسته را بر سر نی!!

پیمانه از دستت رها می شود و بر زمین می افتد...قرار بود این جرعه عطش شکن شود اما پیمانه شکن شد....از همان یکی دو قطره ی دُردی... در و دیوار میکده ی فصیح را خون گرفت...

چه کرد این جرعه ی آخر با احساست؟؟؟


"همه خوشدل آنکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی"


پ ن : نسیم گیسوی خون را دمی تکان میداد....بدین بهانه گل زخم را نشان میداد.

+ السلام علی الرئوس المشالات.

  • طائف

چطور می توانی از یاد ببری آن ساعتی را که نوجوانان مسجد الزهرا (سلام الله علیها) از بغض گلوگیر وداع، نعره مستانه ی شان آرزو بود... اما نمی توانستند سر دهند و به هق هقی آرام بسنده می کردند... واقعا چه کــسی مــی توانـــست حـــــرارت دلشــان را تســـکین دهد جز آن دو شهیدی که به طور اتفاقی تابوتشان از کوچه بیست و پنجم شهر آرا عبور کرد و به طور اتفاقی آمدند مسجد و به طور اتفاقی آتش پسران حضرت زهرا (سلام الله علیها) را خاموش کردند...
و باز هم به طور اتفاقی از همان شهدایی در آمدند که دو ماه قبل همین نوجوانان در یادمان شهید محمودوند اهواز استخوانهای کفن پیچشان را دست به دست داده بودند و داخل ضریح نی بافت معراج چیده بودند...



پ ن : به طور اتفاقی؟!

  • طائف

دیدی اعتکاف باهات چیکار کرد؟؟ دیدی چطوری رنگ و بوی خدا گرفتی؟؟ دیدی چه تنفری نسبت به گناه پیدا کردی؟؟ دیدی چقدر استحکام پیدا کردی؟؟ دیگه با یه نسیم کوچیک چارستون دلت، چارستون ایمانت، چارستون تعهداتت نمیلرزه؟؟دیگه دون پاشیدنای نامحرم نمیتونه به بندت بکشه.... دیگه با یه آواتار، یه اسم پروفایل، یه عزیزم ِمصنوعی و مجازی، بلکه حقیقی و از ته قلب خدا رو فراموش نمیکنی...‌این برکت اعتکافه... برکت مهمونی خداست... تو مهمون خونه ی خدا بودی پس مهمون خود خدا بودی... یادته چیا براش برده بودی....یه کوله بار سنگین گناه مگه نه؟؟! آخه آدم میره مهمونی باید یه چیزی با خودش ببره دیگه.... دست خالی خوب نیست که.... تو یه بار سنگین گناه بردی ولی خدا چی بهت داد؟؟؟ محبت علی و زینب؟؟ محبت فاطمه و حسین؟؟ سلام الله علیهم اجمعین...آشتی با امام زمان؟؟ (قربونش برم).... محبت بندگی بهت داد مگه نه؟؟... شوق شب زنده داری... شوق نجوای مخفیانه... رفاقت با قرآن و نماز مسجد... تنفر از گناه...تنفر از ارتباط با نامحرم...


مبارکت باشه عزیزم... تولدت مبارک... ولی یادت باشه... هنر اینه که نگهش داری... حفظش کنی... نذاری این حال از بین بره... نگهش دار تا تبدیل به مقام بشه... حالو همه دارن... ولی مقامو کمتر کسی داره...


پ ن۱: میگما دوتا چیزو یادت نره... شکر بابت پاک شدنت...توکل و توسل بابت ناپاک نشدنت.

پ ن۲: ببخشید اگه شبیه درس اخلاق شد...خودم میدونم این جملات اندازه دهن من نیست.

  • طائف

خسته و بی رمق رسیدیم مرز مهران....من از مجید داغون تر...مجید از مصطفی داغون تر...مصطفی از من!!

یه پرچم بلند خوشکلم از هیئت برده بودیم با خودمون.... یعنی مصطفی آورده بود....چقدم غر زدیم سرش ولی بعداً پرچمه غوغا کرد...بماند...

سه تایی نشسته بودیم تو مرز و هر سه تامون داشتیم به گریه های بچه ها تو ترمینال فکر میکردیم... به آهی که از جگر سوخته می کشیدن ... به اشکی که به پهنای صورت می ریختن....دیگه ازم نپرس تو چطور از کله ی مصطفی و مجید خبر داشتی و اینکه چی توشون میگذشت؟؟!!...واقعا پرسیدن نداره....تو اون سفر ما سه تا یه نفر بودیم....انطباق کامل داشتیم... همه چیمون باهم بود...

خلاصه...خسته و خَمور نشسته بودیم که مجید یهو سر رسیدشو در آورد....همون سر رسیدی که استیل شهدایی داشت و تو بعضی صفحاتش غزل نوشته بود ... گاهی یه ورقی میزدیم و یه تفألی...

بهش گفتم مجید یه تفأل بزن ببینیم روزی چیه؟؟؟

حالا جالبیش اینجا بود که به نظرم اصلا از حافظ نداشت...همه جور شعری ام توش پیدا می شد.... از شُعرای مختلف.

زدم پشتش و گفتم مجید برو تفألوووو....مجیدم یه صفحه رو باز کرد...این غزل حسن بیاتانی اومد...الله اکبر...الله اکبر...الله اکبر...

 

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را

چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را

کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را

چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را

ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را

غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را...

عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را

دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را

سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را

عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را

سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...

صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را

نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...

چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی

نگاه کن!حرم سرور شهیدان را...

 

پ ن۱: و هر سه کربلای یکی بودیم...

پ ن۲ : خَــمور یه واژه اختراعی خودمه...یعنی خم ناک...عین نَمور که یعنی نم ناک.

  • طائف

"و لیس من صفاتک أن تأمر بالسؤال و تمنع العطیه" 

و از صفات تو به دور است که امر به گدایی کنی و آنگاه که گدا، گدایی کرد...به او نبخشی.


اصلا الان چه جای این حرفهاست...وقتی تو اینگونه از آسمان مهربانی ات باران میفرستی و بعد تگرگش میکنی ، چه تفسیری میتوان برایش پیدا کرد جز این که میخواهی بگویی:

آاااااااااای بنده ی من ....چرا متوجه نیستی؟!! میخواهم ببخشمت....بیا دستهایت را کاسه کن که رحمتم را بگیری....


خدایا.... چشم....قربان بهانه هایت... آن مردِ بهشتی میگفت بهشتت را به بها میدهی نه به بهانه...اما گویا تو بیشتر دنبال بهانه ای تا بهشت بدهی.... وگر نه کدام نماز و قنوت طائف بهایش می شود بهشت تو ؟؟!! خدایاااااااااااااا...خدایا...چشم...چشم...دستم را کاسه کردم...

الهی عظم البلاء و برح الخفاءوانکشف الغطاء و انقطع الرجاء و ضاقت الارض و منعت السماء...


پ ن: آنقدر مهربانی که بارانت را روی سر همه میچکانی... تا غبار همه را بتکانی....بچکان و بتکان... قربان چکاندن و تکاندنت.

  • طائف

خدایا اگر دوستم داری.... نه... اگر خیلی دوستم داری.... در نیمه های شب آن ساعتی که همه خوابند از خواب ناز بیدارم کن....میخواهم صورتم را بگذارم روی فرش خانه و گریه کنم و مدام زیر لب بگویم...."خدایا نکنه دیگه دوسم نداری؟؟"... و تو باز هم اگر خیلی دوستم داری برای فردایش دوباره بیدارم کن تا من باز  همان کار را بکنم ....خدایا ....بیا این بازی ِ هر شبمان باشد....لطفا.

باشد؟...لطفا.


پ ن : آرزویی که هنوز هم آرزوست.

  • طائف

دُم مارمولک را دیده ای وقتی کنده میشود چقدر تکان میخورد و بی قراری میکند؟؟ درست فهمیده ای طاقت دوری را ندارد.... هنوز تعلق خاطر دارد...اما اندکی که می گذرد با شرایط جدید اُنس می گیرد و آرام میشود...درست مثل همان ماهی قرمزی که وقتی بچه بودیم از تنگ بیرون می آوردیم و با تقلا کردنش از زنده بودنش مطمئن میشدیم....دل هم همینطور است وقتی کنده میشود تا مدتی تقلا میکند و بی قراری...اما بعد از مدتی أنس جدید میگیرد و آرام می شود...با این تفاوت که آرامش دم مارمولک و ماهی قرمز در مرگ است و آرامش دل در زندگی...

  • طائف

منظره رو میشه فیلم و عکس گرفت......صدا رو میشه ضبط کرد......ولی رایحه و بو رو کاریش نمیشه کرد....کاش میتونستم یه جوری ضبطش کنم این بویی که گلدون همسایه پایینیمون تو راهرو ساختمون راه انداخته... شیدایی و جنون و تغزل و سکوت و فریاد و مستی و لطمه و گریبان پاره کردن و سر به بیابون گذاشتن و همه رو اینجا به معرض نمایش گذاشته.....نمیدونم اسمش چیه ولی کُشنده س... 


پ ن: چرا بو رو نمیشه ضبط کرد ))):

  • طائف